سکانس اول
دارم در ذهنم، آرمان خوش رنگ شهرم رو ترسیم می کنم
همه چیزش شبیه شهرهای خودمونه به جز آلودگی صوتی و محیطیش، به جز آدم های چند هزار چهرش و به جز دوستی هایی که فقط نامشون دوستیه
جایی که فقط و فقط متعلق به خودمه و اگه...
و اگه دلم بخواد افرادی رو که دوست دارم به اون راه می دم
دوستی های شهر ساخته ذهنم، خیلی زیباست
من و چند تا ساکن تازه وارد به اینجا، فقط به منافع شخصی خودمون فکر نمی کنیم
هزار تا دروغ ردیف نمی کنیم تا حرفمون رو به کرسی بنشونیم
برای هم چاپلوسی نمی کنیم تا بعد، به راحتی آب خوردن پشت سر دوست چند دقیقه پیشمون حرف بزنیم
اجازه نمی دیم که لبخند بدرنگ تظاهر، روی صورتمون جا خوش کنه
نان و نمک دوستی برامون اهمیت داره. با اهمیت تر از اینکه دوستی مون رو به باد فراموشی بسپریم و به یکدیگه تهمت ببندیم
در دنیای من هیچ آدم بزدلی وجود نداره که بخواد از ترس روبرو شدن با دیگران، با دری صحبت کنه که براش دیواری برای شنیدن وجود نداشته باشه
به نظر من خدا به انسان ها جرأت داده که رو در روی هم صحبت کنند نه اینکه .....
چه چیز خوبیه شرافت نفس!
چه چیز خوبیه
سکانس دوم
الان که بیشتر فکر می کنم می بینم که شهر من کامل نیست...
نه
شهر من باید شلوغ ترین مکان دنیا باشه حتی شلوغ تر از نیویورک و تهران و ....
من دلم می خواد خودم و ساکنان شهرم تا همیشه دنیا در این مکان مقدس زندگی کنیم
تا همیشه دنیا...